سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توانگری خردمند، به حکمتش و عزّت او به قناعتش باشد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----8060---
بازدید امروز: ----3-----
بازدید دیروز: ----11-----
سنگ تراشه های دل

 

نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
جمعه 85/2/1 ساعت 3:49 عصر

یکی از آرزوهای دلم این بود که قلبم را تبعید کنم به جزایر  تنهایی تا چند وقت خون جگر با خیال راحت از گلویم پایین رود . همیشه دوست داشتم چشمانم را به مرخصی نیمه شب بفرستم وبا خیال راحت با قلبم درد دل کنم . دوست دارم با دیگران مثل وجدانم رفتار کنم . می خواهم خورده شیشه های مغز زمینگیر شده ام را رد کنم برود. می خواهم وقتی برای خانه تکانی افکارم اختصاص دهم .شاید دوباره نظریات فلسفی خودم را بررسی کردم . دوست دارم ساعت عمرم را جلو بکشم به یک روز قبل از تولد مرگم . برای مرگم جشن تولد بگیرم و به خودم فشار قبر کادو بدهم . شاید با این کار به یاد بدهکاریهای وجودم افتادم . به یاد اقساط عقب افتاده ابدیت.هر روز که از مرگ بیدار می شوم مجبورم کابوس زندگی را تحمل کنم تا برای خودم  آرزوی مرگی آبرومندانه داشته باشم .جشن تولدی با دسته گلهای بزرگ و رمانهای مشکی . نمیدانم چرا نوشته هایم اینقدر بوی مرگ می دهد؟ به نظر من مرگ هم جزئی از زندگیست . جزئی که تمام کلیت زندگی را در بر میگیرد .

ای کاش شمارش معکوس قلبم سر کاری نباشد.ای کاش آمار خودکشی آرزوهایم واقعیت نداشته باشد . ای کاش برای بازی فینال زندگی قلبم وقت اضافه لحاظ شود .دوست دارم وقتی برای تعطیلات به جزایر تنهایی می روم دل کاغذی  خودم را هم ببرم .دوست دارم همیشه با خودم باشم تا دلم برای قلبم تنگ نشود .خوش ندارم قلبم احساس تنهایی کند .پارسال همین موقع بود که قلبم را در اتوبوس جا گذاشتم . تمام شهر را زیر و رو کردم . هر چه بیشتر جستجو کردم بیشتر به غریب بودن دلم پی بردم . نزدیک بود جمجمه ام را تیر باران کنم که بی خیالی قلبم به دادم رسید و باز خدا پدر بی خیالی را بیامرزد.

چند وقت است که شبها با صدای جیر جیرکها به خواب می روم و صبحها با صدای گنجشکها از خواب بیدار می شوم .هر روز برای آرزوهایم دست تکان می دهم و به رویاهایم پوزخند می زننم .به صدای دارکوبها گوش میدهم و برای قاصدکها آرزوی خوشبختی میکنم .هر وقت دلم میگیرد به پارک میروم و به خنده های دیوانه وار بچه های که سرسره بازی میکنند گوش میدهم  و دلم گشاد می شود .دلم را به حال خودش رها کرده ام و قلبم را روی پاهایم خوابانده ام تا کمی رام شود .چشمانم را به یک دوره بی خیالی فرستاده ام تا شاید بی خیال دیدن شوند . خودم را به تحمل زندگی محکوم کرده ام البته چیزی به اتمام دوران محکومیتم باقی نمانده .قصد دارم بعد از تمام شدن دنیا چند وقتی را به ابدیت کوچ کنم . می خواهم حقیت وجود را درک کنم شاید وجود حقیقت را باور کردم . شاید اگر چشمانم را ببندم بیشتر فرق شب و روز را احساس کردم .بعضی وقتها فقط از فرط گرم شدن متوجه وجود خورشید میشویم. فقط هروقت دلمان میگیرد به یاد غربت پروانه ها می افتیم.متاسفانه مردم در حال دویدن به سوی حماقت هستند .شاید هم برای احمق شدن جایزه گذاشته اند. حتی علاقه ها وسلیقه ها هم تحمیل میشوند . شما باید چیزی را دوست داشته باشید که به شما نشان میدهند . باید طوری فکر کنید که آنها میخواهند .

دور و زمانه عوض شده . عرفان و فلسفه را به صورت کنسرو شده از راههای مال رو بر پشت چهار پایان وارد مغزهای یخ زده جامعه میکنند . همان عرفانی که گاوهای هندی نماد قداست آن هستند در اینجا نعره حقیقت سر میدهند و مدام حق حق میکنند . هندوستان امپراطوری مذاهب بر انسانهاست . هندوستان خلاص کردن ماشین اندیشه در سرازیری عرفان بدون سرعت گیر فلسفه است . هندوها نوعی فلسفه را با نوعی عرفان درهم آمیختند و از آن به قداست  و خاصیت جادوئی و شفا بخش پهن گاو پی بردند . از نظر بودا دنیا آنقدر دردناک و تاریک بود که بهترین راه  جنگیدن با آن ،فرار کردن از آن بود لذا حکم به اعدام جنگلها و حبس کوهستانها  کردند .از نظر بعضی  این گاوهای مقدس بودند که به زندگی معنی می بخشیدند . با باز کردن شیر  آنها زندگی جاری میشد  و با بستن گاو آهن به آنها مزرعه حیات شخم می خورد و این نوشته های تمام نشدنی همچنان ادامه دارد ...

انسانها به اندازه چراهای مغزشان از حقیقت سهم بر میدارند .


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
پنج شنبه 85/1/31 ساعت 3:12 عصر

از وقتی قلبم را قاب کردم وبه دیوار تنهایی هایم کوبیدم دیگر صدایش در نمی آید. حتی دیگر سربه سر چشمانم هم نمیگذارد. هر وقت از پنجره کوچک دیده ام به حیات خلوت عمرم سرک میکشم کودکی هایم را میبینم که هنوز  مرا تعقیب میکنند و دست از سر آرزوهایم برنمیدارند . نمیدانم چرا آرزوهایم فقط قد میکشند و هیچوقت بزرگ نمیشوند . هر روز صبح که با صدای ساعت شنی عمرم از خواب بیدار میشوم تا وقتی دنیا به رویم تیره و تار میشود در بازار نفسانیت به خرید و فروش وجدانم مشغولم . گاهی دنیا را میفروشم و گاهی آخرت را . افکار و عقایدم را ترشی انداخته ام . برای زمستان موسیقی ذخیره کرده ام .دعای ندبه را هر صبح جمعه با کله پاچه و حلیم میخورم. نمیدانم آخر و عاقبت جنونم به کجا می کشد . شاید دوباره به بازار برده فروشان تبعید شدم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر راحت مسلمان شدم و چقدر راحت مسلمان ماندم . به اینکه هیچوقت به خاطر مسلمان بودنم  شکنجه نشدم . حتی تحقیر هم نشدم .شاید به همین دلیل است که از اسلام فقط عنوانی را یدک میشکم .داشتم به نسل کشی مسلمانان در اروپا فکر میکردم . اینکه حتی بریدن سرهای کودکان  مقابل چشم والدین و تجاوز به نوامیس مقابل دیدگان برادرها و شوهرها  هم کاری از پیش نبرد . جنایاتی که تا آن زمان هیچ موجودی  مرتکب نشده بود و قلم از بیان آن به سکسکه می افتد . پوست کندن یک انسان بیشتر شبیه یک شوخی یا یک تهدید فکاهی بود ولی این چیزی بود که بارها محقق شد . باور این اتفاق سخت است که سربازان صرب آن زن مسلمان را عریان کردند و پوست تمام بدن او را کندند و بر روی پوست بدن او نوشتند:" این است حجاب زن مسلمان"...

 شاید بهتر است بعضی از صفحات تاریخ را پاره کنیم و این جنایات را باور نکنیم . یک دیپلمات انگلیسی به نام واربرتون که به بوسنی سفر کرده بود در گزارشی به این جنایات اشاره میکند که:مدارک و شواهدی در دست است که نیروهای صرب در بیشتر موارد اعمال وحشیانه را نسبت به دختران د ر  برابر چشمان مادرانشان ، به مادران در برابر  فرزندانشان و به زنان در برابر شوهرانشان انجام داده اند. و حتی موارد متعددی از اعمال اینگونه جنایات نسبت به کودکان 6الی7 سال گزارش شده که در بیشتر موارد منجر به مرگ این کودکان شده.

چقدر انسان احساس بد جنسیت میکند...

اما روزگار هم صبرش تمام شد . ماشین نسل کشی صرب که با سوخت اروپا بر روی قلبهای شکسته و جگرهای سوخته میراند به روغن سوزی افتاد و آن زمانی بود که مسلمانان به اسلام پناهنده شدند. اسلام همان چیزی بود که به خاطر آن شکنجه میشدند،کشته میشدند و مورد وحشتناک ترین اعمال قرار میگرفتند ولی هیچوقت از آن غافل نشدند. حتی مردمان آن شهر کوچک که به فتوای علمای شهر موقتاً مسیحی شدند، در دلهایشان نور اسلام را حفظ کردند و دلهایشان را با ایمان گرم نگاه داشتند. و آن وقت که اسلامشان رنگ و بویی دیگرپیدا کرد و فرهنگشان با فرهنگ کمونیستی و جو اروپا متفاوت گشت لرزه بر اندام دشمنانشان  انداختند . زنانشان با حجاب تر و جوانانشان سلحشور تر همچون پولاد آب دیده. شهادت طلبی در خون جوانان موج میزد ، همه با تمام وجود خدا را فریاد میکردند و اروپا چاره ای جز تسلیم  و آتش بس نداشت .چون تازه اسلام در اروپا بیدار شده بود . مسلمانان اروپا بازمانده های سه دوره نسل کشی همراه با وحشیانه ترین جنایات بودند. فقط باید خواند و فراموش کرد.

واقعا نمیدانم منظورم از این ابر پراکنی چه بود؟نمیدانم چرا اینقدر از خودم خسته شده ام؟راستش را بخواهی دیگر دل و دماغ سر و کله زدن با شما را هم ندارم. حتی دیگر نمیتوانم با خودم درگیر شوم . درست نمیدانم برای مسلمان بودنم چقدر می توانم تاوان بدهم ؟نمیدانم چقدر به آن پایبندم. فقط همین قدر میدانم که دین فروشی حاذقم ، اسلام را فقط در شناسنامه ام حفظ میکنم و حتی جهان بینی آن را نیز درست نمیدانم . نماز میخوانم اما بر مهر سجده میکنم....

 


    نظرات دیگران ( )
<      1   2      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • درگیریهای فلسفی
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •