سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از فضل دانشت آن است که دانشت را کم انگاری. [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----8027---
بازدید امروز: ----4-----
بازدید دیروز: ----0-----
سنگ تراشه های دل

 

نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
دوشنبه 85/2/18 ساعت 1:31 عصر

 

خانم اکبری گفته:(اگه تو بیای همه جا آباد میشه .همه ی بدیها می میرن - اونوقت آدم خوبا می شن رئیس همه شهر . همه آدمها پولدار میشن -همه ا قشنگ میشه - تازه گفته تو آنقدر خوبی که هر چی دوست دارم میتونم صدات کنم - میخوام بهت بگم:(آقا مهدی خوب)

آقا مهدی خوب!

امشب بابام که اومد خونه ابروهاش تو هم بود . حتی نمره امتحان ریاضیمو که بیست شده بودم بهش نشون دادم اما نخندید- مامانم زود جا انداخت و گفت بخوابین - داداشم و اکرم خوابیدن ولی من یواشکی از زیر لحاف گوش کردم . بابام گفت قاسم آقا صاحبخونه گفته اگه کرایه ی این ماهو بهش ندیم رو هم میشه سه ماه - اونوقت باید خونه رو تخلیه کنیم . من نفهمیدم تخلیه یعنی چه ! فردا از نسرین خانوم دختر قاسم آقا میپرسم .

آقا مهدی خوب!

امروز خیلی گریه کردم - آخه خانوم معلم امتحان نقاشیمو 18 داد - بعد هم بلند به همه بچه ها گفت(کی تا حالا خورشید سبز رنگ دیده؟)

بچه ها هم همه خندیدن - ولی من فقط سه تا مداد رنگی داشتم -قرمز آبی و سبز.

آقا مهدی خوب!

اصغر آقای معمار و شاگردش بعد یه هفته بابام رو آوردن خونه . فرخنده می گفت مامانش گفته بابای من دیگه نمیتونه بره سر کار . به مامانم گفتم:بابا چه ش شده ؟ صورتش رو از من برگردوند و گفت:نصف تنش لمس شده .

آقا مهدی خوب تو میدونی لمس چیه ؟

آقا مهدی خوب!

امروز دیر از خواب بیدار شدم .زودی لباس پوشیدم که برم مدرسه . به مامانم گفتم:چرا منو زود بیدار نکردی ؟ حالا خانم مدری دعوام میکنه . مامانم گفته دیگه نمی خوام بری مدرسه .مدرسه خرج داره . منم به حرفش گوش نکردم . دویدم طرف در حیاط . مامان هم دوید دنبالمو و منو عقب کشید .در حیاطو بست . بهم گفت اگه نری مدرسه برات آبنبات میخرم از اونا که نسرین داره .

منم داد زدم:من آبنبات نمیخوام ولم کن می خوام برم مدرســــه . مامان هم داد کشید:نمیشـــــــــه . اونوقت نشست و گریه کرد و هی گفت:پـــــــــــــول نداریم نباید بری .منم دلم سوخت و گریه ام گرفت اشکاشو پاک کردم بهش گفتم:باشه نمیرم مدرسه غصه نخور خانم اکبری گفته آقا مهدی خوب که بیاد پولدار میشیم . اونوقت هم میتونم برم مدرسه هم آبنبات بخورم .

آقا مهدی خوب!

امروز صبح اکرمو بغل کردمو نشستم در خونه . آخه همش گریه میکرد . مامانم رفته بود رختای فرنوش خانم اینا رو بشوره . نسرین از مدرسه اومد و بهم خندید و شکلک درآورد .بعد هم بهم گفت:شماها پول ندارید واسه همین نمیای مدرسه . منم بهش گفتم آقا مهدی خوب که اومد پولدار میشیم . اونوقت میگم آقا مهدی خوب دعوات کنه . اما آقا مهدی خوب نسرین رو خیلی دعوا نکن گناه داره .

آقا مهدی خوب!

شبا که همه میخوابن و فقط مامانم داره خیاطی میکنه -یواشکی از زیر لحاف بهش نگاه میکنم . بیشتر وقتا چشماش خیسه . بعد که میرمو به گردنش آویزون میشم و میپرسم چرا گریه میکنی ؟ زود دست می کشه رو چشماشو میگه:گریه نمیکنم پیاز پاک میکردم چشمام اشک اومد . بعد که می پرسم پیاز کو . میگه بردم گذاشتم تو آشپزخونه برای نهار فردا - ولی من میدونم که راست نمیگه آخه چند بار یواشکی رفتم تو آشپزخونه ولی پیاز ندیدم .

آقا مهدی خوب!

خانم اکبری اومد خونمون می خواست با مامانم حرف بزنه . منم تا دیدمش بغلش کردم . مامانم رفته بود خیاطی ها رو بده به عباس آقای خرازی .خانم اکری هم تو کوچه کنار من نشست تا مامان بیاد من خانم اکبری رو خیلی دوست دارم .آخه اون بهم گفت می تونم با تو دوست بشم .خانم اکبری که میخواست از مامانم خدا حافظی کنه چشماش خیس بود . یعنی مامانم پیاز پاک کرده بود؟!

آقا مهدی خوب!

نامه ام دستت رسیده یا نه ؟ قاسم آقای صاحبخونه با دو سه تا آقا پلیسه اومدن دارن وسایلمونو میذارن تو کوچه - مامانم داره گریه میکنه . اکرم هم مدام ونگ میزنه .بابام مام با همون حالش لمیده کنار دیوار و سرشو انداخته پایین- اخماش خیلی تو همه -آقا مهدی خوب! پاهام خیلی درد میکنه آخه از صبح هی از خونه میدوم تا سر کوچه که ببینم تو اومدی یا نه . یه بار هم خوردم زمینو زانوم کبود شد و خون اومد اما گریه نکردم . نسرین بهم شکلک درآورد . من هم بهش گفتم ( آقا مهدی خوب که اومد نشونت میدم) اون هم بهم گفت:آقا مهدی خوب که خونه شما نمیاد شما که خونه ندارین !!!

آقا مهدی خوب!

اگه بیای جلوی قاسم آقا رو میگیری که دفتر مشقمو پاره نکنه ؟ من فقط همین یه دفتر مشقو داشتم . مامام دیگه پول نداره برام دفتر مشق بخره.

آقا مهدی خوب!

سه روزه غذا نخوردم . مامانم گفته فردا برام نون و انگور می خره . دیروز هم همینو گفت . ولی من بهش گفتم نون و انگور نمیخوام برام دفتر مشق بخر. آخه این آخرین کاغذ دفتر مشقمه . اگه مامانم برام دفتر مشق نخره اونوقت چطوری برات نامه بنویسم ؟

آقا مهدی خوب!

اگه تو بیای ما رو پیدا می کنی؟ اگه کاغذ نداشته باشم که برات نامه بنویسم ما رو گم نمیکنی؟ آخه ما دیگه خونه نداریم ...

--------------------------------------------------------------------------------------------------

صدایت میکنم..... عالم شمیم عود میگیرد

و چشمانم به یاد تو غمی مشهود میگیرد

...

بین مولا به محض اینکه از عشق تو میگویم

جهان را شوق یک فردای نا محدود میگیرد .

------------------------------------------------

منبع محفوظ است


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
دوشنبه 85/2/4 ساعت 12:44 عصر

می خواهم تولد مرگم را جشن بگیرم .نمیدانم چرا کسی برایم تابوت هدیه نمی آورد .ای کاش می توانستم آه سردی برای خود داشته باشم . هنوز خودم را در چشمان تو پیدا نکرده ام .از حل کردن جدول باطله های قلبم خسته شدم . دوست دارم کمی عشق دود کنم .زندگی ام را برای زمستان ذخیره کرده ام .نمیدانم پائیز امسال دلی ب رای گرفتن دارم یا نه ؟ آیا میتوانم دردی برای کشیدن داشته باشم؟قصد دارم برای تعطیلات آخر عمر به ابدیت سفر کنم .سلسله جبال برزخ .رستوران شبهای گورستان . دوست دارم به قبرستان راه شیری بروم - احساس میکنم در باتلاق زمین گرفتار شدم . دیگر قدرت بالارفتن از آسمانها را ندارم . احساس میکنم روحم به روغن سوزی افتاده - قصد دارم قلب پاره پاره ام را به آپاراتی ابدیت ببرم . شاید هم دستور تیرباران دلم را صادر کردم - می خواهم کمی خوشبینانه تر نگاه کنم .با لشکر کلمات بدون مفاهیم هی کاری نمیتوان انجام داد .وقت آن شده کمی شفاف سازی کنم و تعلیق غنی سازی کلماتم را به پایان برسانم .باید بورس سیب زمینی را دوباره راه اندازی کنم - باید تولید را آنقدر بالا ببرم تا مصرف به سکسکه بیفتد . متاسفانه بعضی ها پوست طالبی را دور میاندازد در حالی که طالبان این پوست در افغانستان فراوانند . باید بسیاری از مرغ و خروسها را بازنشسته کنیم.باید بیمه عمر گوسفندها را جدی بگیریم.باید نهادی برای حمایت از پروانه های بی سر پرست تشکیل دهیم . باید برای حمایت از کوهستانهای زلزله زده و رودخانه های طغیان کرده اقدام کنیم .باید کنسرت موسیقی سکوت تعطیل شود . می توانیم لاک پشتها را هم در دوهای همگانی شرکت دهیم .باید از کودکان دم بخت حمایت کنیم .برای این کار باید قلک بانکها را بشکنیم . باید بایدها و نبایدها را جدی بگیریم . راستش را بخواهی خودم هم از شما خسته شدم . دلم میخواهد سر بگذارم به خیابان خودم به بیغوله های پرت وجدانم .به کوچه پس کوچه های گمشده عاطفه ام - به خرابه های سوخته دلم . به آن نانواهایی که به من صداقت فروختند . آن آپاراتی هایی که ملکوتم را بالانس می کردند .هر روز صبح:نان پنیر نیایش . ظهرها آبدوغ خیار محبت و شبها هم آبگوشت تضرع بار میزاشتیم . تما وجودم حرارت تبسم بود . هیچوقت جیبهای پریشانی ام از سکه های توکل خالی نبود . خوب یادم هست که روی دیوار قلبم نوشته بودم:لعنت بر پدر ومادر کسی که در اینجا آشغال بریزد...


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • درگیریهای فلسفی
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •