سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگی و درمان است . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----8193---
بازدید امروز: ----0-----
بازدید دیروز: ----0-----
سنگ تراشه های دل

 

نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
دوشنبه 85/2/18 ساعت 1:31 عصر

 

خانم اکبری گفته:(اگه تو بیای همه جا آباد میشه .همه ی بدیها می میرن - اونوقت آدم خوبا می شن رئیس همه شهر . همه آدمها پولدار میشن -همه ا قشنگ میشه - تازه گفته تو آنقدر خوبی که هر چی دوست دارم میتونم صدات کنم - میخوام بهت بگم:(آقا مهدی خوب)

آقا مهدی خوب!

امشب بابام که اومد خونه ابروهاش تو هم بود . حتی نمره امتحان ریاضیمو که بیست شده بودم بهش نشون دادم اما نخندید- مامانم زود جا انداخت و گفت بخوابین - داداشم و اکرم خوابیدن ولی من یواشکی از زیر لحاف گوش کردم . بابام گفت قاسم آقا صاحبخونه گفته اگه کرایه ی این ماهو بهش ندیم رو هم میشه سه ماه - اونوقت باید خونه رو تخلیه کنیم . من نفهمیدم تخلیه یعنی چه ! فردا از نسرین خانوم دختر قاسم آقا میپرسم .

آقا مهدی خوب!

امروز خیلی گریه کردم - آخه خانوم معلم امتحان نقاشیمو 18 داد - بعد هم بلند به همه بچه ها گفت(کی تا حالا خورشید سبز رنگ دیده؟)

بچه ها هم همه خندیدن - ولی من فقط سه تا مداد رنگی داشتم -قرمز آبی و سبز.

آقا مهدی خوب!

اصغر آقای معمار و شاگردش بعد یه هفته بابام رو آوردن خونه . فرخنده می گفت مامانش گفته بابای من دیگه نمیتونه بره سر کار . به مامانم گفتم:بابا چه ش شده ؟ صورتش رو از من برگردوند و گفت:نصف تنش لمس شده .

آقا مهدی خوب تو میدونی لمس چیه ؟

آقا مهدی خوب!

امروز دیر از خواب بیدار شدم .زودی لباس پوشیدم که برم مدرسه . به مامانم گفتم:چرا منو زود بیدار نکردی ؟ حالا خانم مدری دعوام میکنه . مامانم گفته دیگه نمی خوام بری مدرسه .مدرسه خرج داره . منم به حرفش گوش نکردم . دویدم طرف در حیاط . مامان هم دوید دنبالمو و منو عقب کشید .در حیاطو بست . بهم گفت اگه نری مدرسه برات آبنبات میخرم از اونا که نسرین داره .

منم داد زدم:من آبنبات نمیخوام ولم کن می خوام برم مدرســــه . مامان هم داد کشید:نمیشـــــــــه . اونوقت نشست و گریه کرد و هی گفت:پـــــــــــــول نداریم نباید بری .منم دلم سوخت و گریه ام گرفت اشکاشو پاک کردم بهش گفتم:باشه نمیرم مدرسه غصه نخور خانم اکبری گفته آقا مهدی خوب که بیاد پولدار میشیم . اونوقت هم میتونم برم مدرسه هم آبنبات بخورم .

آقا مهدی خوب!

امروز صبح اکرمو بغل کردمو نشستم در خونه . آخه همش گریه میکرد . مامانم رفته بود رختای فرنوش خانم اینا رو بشوره . نسرین از مدرسه اومد و بهم خندید و شکلک درآورد .بعد هم بهم گفت:شماها پول ندارید واسه همین نمیای مدرسه . منم بهش گفتم آقا مهدی خوب که اومد پولدار میشیم . اونوقت میگم آقا مهدی خوب دعوات کنه . اما آقا مهدی خوب نسرین رو خیلی دعوا نکن گناه داره .

آقا مهدی خوب!

شبا که همه میخوابن و فقط مامانم داره خیاطی میکنه -یواشکی از زیر لحاف بهش نگاه میکنم . بیشتر وقتا چشماش خیسه . بعد که میرمو به گردنش آویزون میشم و میپرسم چرا گریه میکنی ؟ زود دست می کشه رو چشماشو میگه:گریه نمیکنم پیاز پاک میکردم چشمام اشک اومد . بعد که می پرسم پیاز کو . میگه بردم گذاشتم تو آشپزخونه برای نهار فردا - ولی من میدونم که راست نمیگه آخه چند بار یواشکی رفتم تو آشپزخونه ولی پیاز ندیدم .

آقا مهدی خوب!

خانم اکبری اومد خونمون می خواست با مامانم حرف بزنه . منم تا دیدمش بغلش کردم . مامانم رفته بود خیاطی ها رو بده به عباس آقای خرازی .خانم اکری هم تو کوچه کنار من نشست تا مامان بیاد من خانم اکبری رو خیلی دوست دارم .آخه اون بهم گفت می تونم با تو دوست بشم .خانم اکبری که میخواست از مامانم خدا حافظی کنه چشماش خیس بود . یعنی مامانم پیاز پاک کرده بود؟!

آقا مهدی خوب!

نامه ام دستت رسیده یا نه ؟ قاسم آقای صاحبخونه با دو سه تا آقا پلیسه اومدن دارن وسایلمونو میذارن تو کوچه - مامانم داره گریه میکنه . اکرم هم مدام ونگ میزنه .بابام مام با همون حالش لمیده کنار دیوار و سرشو انداخته پایین- اخماش خیلی تو همه -آقا مهدی خوب! پاهام خیلی درد میکنه آخه از صبح هی از خونه میدوم تا سر کوچه که ببینم تو اومدی یا نه . یه بار هم خوردم زمینو زانوم کبود شد و خون اومد اما گریه نکردم . نسرین بهم شکلک درآورد . من هم بهش گفتم ( آقا مهدی خوب که اومد نشونت میدم) اون هم بهم گفت:آقا مهدی خوب که خونه شما نمیاد شما که خونه ندارین !!!

آقا مهدی خوب!

اگه بیای جلوی قاسم آقا رو میگیری که دفتر مشقمو پاره نکنه ؟ من فقط همین یه دفتر مشقو داشتم . مامام دیگه پول نداره برام دفتر مشق بخره.

آقا مهدی خوب!

سه روزه غذا نخوردم . مامانم گفته فردا برام نون و انگور می خره . دیروز هم همینو گفت . ولی من بهش گفتم نون و انگور نمیخوام برام دفتر مشق بخر. آخه این آخرین کاغذ دفتر مشقمه . اگه مامانم برام دفتر مشق نخره اونوقت چطوری برات نامه بنویسم ؟

آقا مهدی خوب!

اگه تو بیای ما رو پیدا می کنی؟ اگه کاغذ نداشته باشم که برات نامه بنویسم ما رو گم نمیکنی؟ آخه ما دیگه خونه نداریم ...

--------------------------------------------------------------------------------------------------

صدایت میکنم..... عالم شمیم عود میگیرد

و چشمانم به یاد تو غمی مشهود میگیرد

...

بین مولا به محض اینکه از عشق تو میگویم

جهان را شوق یک فردای نا محدود میگیرد .

------------------------------------------------

منبع محفوظ است


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
دوشنبه 85/2/4 ساعت 12:44 عصر

می خواهم تولد مرگم را جشن بگیرم .نمیدانم چرا کسی برایم تابوت هدیه نمی آورد .ای کاش می توانستم آه سردی برای خود داشته باشم . هنوز خودم را در چشمان تو پیدا نکرده ام .از حل کردن جدول باطله های قلبم خسته شدم . دوست دارم کمی عشق دود کنم .زندگی ام را برای زمستان ذخیره کرده ام .نمیدانم پائیز امسال دلی ب رای گرفتن دارم یا نه ؟ آیا میتوانم دردی برای کشیدن داشته باشم؟قصد دارم برای تعطیلات آخر عمر به ابدیت سفر کنم .سلسله جبال برزخ .رستوران شبهای گورستان . دوست دارم به قبرستان راه شیری بروم - احساس میکنم در باتلاق زمین گرفتار شدم . دیگر قدرت بالارفتن از آسمانها را ندارم . احساس میکنم روحم به روغن سوزی افتاده - قصد دارم قلب پاره پاره ام را به آپاراتی ابدیت ببرم . شاید هم دستور تیرباران دلم را صادر کردم - می خواهم کمی خوشبینانه تر نگاه کنم .با لشکر کلمات بدون مفاهیم هی کاری نمیتوان انجام داد .وقت آن شده کمی شفاف سازی کنم و تعلیق غنی سازی کلماتم را به پایان برسانم .باید بورس سیب زمینی را دوباره راه اندازی کنم - باید تولید را آنقدر بالا ببرم تا مصرف به سکسکه بیفتد . متاسفانه بعضی ها پوست طالبی را دور میاندازد در حالی که طالبان این پوست در افغانستان فراوانند . باید بسیاری از مرغ و خروسها را بازنشسته کنیم.باید بیمه عمر گوسفندها را جدی بگیریم.باید نهادی برای حمایت از پروانه های بی سر پرست تشکیل دهیم . باید برای حمایت از کوهستانهای زلزله زده و رودخانه های طغیان کرده اقدام کنیم .باید کنسرت موسیقی سکوت تعطیل شود . می توانیم لاک پشتها را هم در دوهای همگانی شرکت دهیم .باید از کودکان دم بخت حمایت کنیم .برای این کار باید قلک بانکها را بشکنیم . باید بایدها و نبایدها را جدی بگیریم . راستش را بخواهی خودم هم از شما خسته شدم . دلم میخواهد سر بگذارم به خیابان خودم به بیغوله های پرت وجدانم .به کوچه پس کوچه های گمشده عاطفه ام - به خرابه های سوخته دلم . به آن نانواهایی که به من صداقت فروختند . آن آپاراتی هایی که ملکوتم را بالانس می کردند .هر روز صبح:نان پنیر نیایش . ظهرها آبدوغ خیار محبت و شبها هم آبگوشت تضرع بار میزاشتیم . تما وجودم حرارت تبسم بود . هیچوقت جیبهای پریشانی ام از سکه های توکل خالی نبود . خوب یادم هست که روی دیوار قلبم نوشته بودم:لعنت بر پدر ومادر کسی که در اینجا آشغال بریزد...


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
جمعه 85/2/1 ساعت 3:49 عصر

یکی از آرزوهای دلم این بود که قلبم را تبعید کنم به جزایر  تنهایی تا چند وقت خون جگر با خیال راحت از گلویم پایین رود . همیشه دوست داشتم چشمانم را به مرخصی نیمه شب بفرستم وبا خیال راحت با قلبم درد دل کنم . دوست دارم با دیگران مثل وجدانم رفتار کنم . می خواهم خورده شیشه های مغز زمینگیر شده ام را رد کنم برود. می خواهم وقتی برای خانه تکانی افکارم اختصاص دهم .شاید دوباره نظریات فلسفی خودم را بررسی کردم . دوست دارم ساعت عمرم را جلو بکشم به یک روز قبل از تولد مرگم . برای مرگم جشن تولد بگیرم و به خودم فشار قبر کادو بدهم . شاید با این کار به یاد بدهکاریهای وجودم افتادم . به یاد اقساط عقب افتاده ابدیت.هر روز که از مرگ بیدار می شوم مجبورم کابوس زندگی را تحمل کنم تا برای خودم  آرزوی مرگی آبرومندانه داشته باشم .جشن تولدی با دسته گلهای بزرگ و رمانهای مشکی . نمیدانم چرا نوشته هایم اینقدر بوی مرگ می دهد؟ به نظر من مرگ هم جزئی از زندگیست . جزئی که تمام کلیت زندگی را در بر میگیرد .

ای کاش شمارش معکوس قلبم سر کاری نباشد.ای کاش آمار خودکشی آرزوهایم واقعیت نداشته باشد . ای کاش برای بازی فینال زندگی قلبم وقت اضافه لحاظ شود .دوست دارم وقتی برای تعطیلات به جزایر تنهایی می روم دل کاغذی  خودم را هم ببرم .دوست دارم همیشه با خودم باشم تا دلم برای قلبم تنگ نشود .خوش ندارم قلبم احساس تنهایی کند .پارسال همین موقع بود که قلبم را در اتوبوس جا گذاشتم . تمام شهر را زیر و رو کردم . هر چه بیشتر جستجو کردم بیشتر به غریب بودن دلم پی بردم . نزدیک بود جمجمه ام را تیر باران کنم که بی خیالی قلبم به دادم رسید و باز خدا پدر بی خیالی را بیامرزد.

چند وقت است که شبها با صدای جیر جیرکها به خواب می روم و صبحها با صدای گنجشکها از خواب بیدار می شوم .هر روز برای آرزوهایم دست تکان می دهم و به رویاهایم پوزخند می زننم .به صدای دارکوبها گوش میدهم و برای قاصدکها آرزوی خوشبختی میکنم .هر وقت دلم میگیرد به پارک میروم و به خنده های دیوانه وار بچه های که سرسره بازی میکنند گوش میدهم  و دلم گشاد می شود .دلم را به حال خودش رها کرده ام و قلبم را روی پاهایم خوابانده ام تا کمی رام شود .چشمانم را به یک دوره بی خیالی فرستاده ام تا شاید بی خیال دیدن شوند . خودم را به تحمل زندگی محکوم کرده ام البته چیزی به اتمام دوران محکومیتم باقی نمانده .قصد دارم بعد از تمام شدن دنیا چند وقتی را به ابدیت کوچ کنم . می خواهم حقیت وجود را درک کنم شاید وجود حقیقت را باور کردم . شاید اگر چشمانم را ببندم بیشتر فرق شب و روز را احساس کردم .بعضی وقتها فقط از فرط گرم شدن متوجه وجود خورشید میشویم. فقط هروقت دلمان میگیرد به یاد غربت پروانه ها می افتیم.متاسفانه مردم در حال دویدن به سوی حماقت هستند .شاید هم برای احمق شدن جایزه گذاشته اند. حتی علاقه ها وسلیقه ها هم تحمیل میشوند . شما باید چیزی را دوست داشته باشید که به شما نشان میدهند . باید طوری فکر کنید که آنها میخواهند .

دور و زمانه عوض شده . عرفان و فلسفه را به صورت کنسرو شده از راههای مال رو بر پشت چهار پایان وارد مغزهای یخ زده جامعه میکنند . همان عرفانی که گاوهای هندی نماد قداست آن هستند در اینجا نعره حقیقت سر میدهند و مدام حق حق میکنند . هندوستان امپراطوری مذاهب بر انسانهاست . هندوستان خلاص کردن ماشین اندیشه در سرازیری عرفان بدون سرعت گیر فلسفه است . هندوها نوعی فلسفه را با نوعی عرفان درهم آمیختند و از آن به قداست  و خاصیت جادوئی و شفا بخش پهن گاو پی بردند . از نظر بودا دنیا آنقدر دردناک و تاریک بود که بهترین راه  جنگیدن با آن ،فرار کردن از آن بود لذا حکم به اعدام جنگلها و حبس کوهستانها  کردند .از نظر بعضی  این گاوهای مقدس بودند که به زندگی معنی می بخشیدند . با باز کردن شیر  آنها زندگی جاری میشد  و با بستن گاو آهن به آنها مزرعه حیات شخم می خورد و این نوشته های تمام نشدنی همچنان ادامه دارد ...

انسانها به اندازه چراهای مغزشان از حقیقت سهم بر میدارند .


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
پنج شنبه 85/1/31 ساعت 3:12 عصر

از وقتی قلبم را قاب کردم وبه دیوار تنهایی هایم کوبیدم دیگر صدایش در نمی آید. حتی دیگر سربه سر چشمانم هم نمیگذارد. هر وقت از پنجره کوچک دیده ام به حیات خلوت عمرم سرک میکشم کودکی هایم را میبینم که هنوز  مرا تعقیب میکنند و دست از سر آرزوهایم برنمیدارند . نمیدانم چرا آرزوهایم فقط قد میکشند و هیچوقت بزرگ نمیشوند . هر روز صبح که با صدای ساعت شنی عمرم از خواب بیدار میشوم تا وقتی دنیا به رویم تیره و تار میشود در بازار نفسانیت به خرید و فروش وجدانم مشغولم . گاهی دنیا را میفروشم و گاهی آخرت را . افکار و عقایدم را ترشی انداخته ام . برای زمستان موسیقی ذخیره کرده ام .دعای ندبه را هر صبح جمعه با کله پاچه و حلیم میخورم. نمیدانم آخر و عاقبت جنونم به کجا می کشد . شاید دوباره به بازار برده فروشان تبعید شدم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر راحت مسلمان شدم و چقدر راحت مسلمان ماندم . به اینکه هیچوقت به خاطر مسلمان بودنم  شکنجه نشدم . حتی تحقیر هم نشدم .شاید به همین دلیل است که از اسلام فقط عنوانی را یدک میشکم .داشتم به نسل کشی مسلمانان در اروپا فکر میکردم . اینکه حتی بریدن سرهای کودکان  مقابل چشم والدین و تجاوز به نوامیس مقابل دیدگان برادرها و شوهرها  هم کاری از پیش نبرد . جنایاتی که تا آن زمان هیچ موجودی  مرتکب نشده بود و قلم از بیان آن به سکسکه می افتد . پوست کندن یک انسان بیشتر شبیه یک شوخی یا یک تهدید فکاهی بود ولی این چیزی بود که بارها محقق شد . باور این اتفاق سخت است که سربازان صرب آن زن مسلمان را عریان کردند و پوست تمام بدن او را کندند و بر روی پوست بدن او نوشتند:" این است حجاب زن مسلمان"...

 شاید بهتر است بعضی از صفحات تاریخ را پاره کنیم و این جنایات را باور نکنیم . یک دیپلمات انگلیسی به نام واربرتون که به بوسنی سفر کرده بود در گزارشی به این جنایات اشاره میکند که:مدارک و شواهدی در دست است که نیروهای صرب در بیشتر موارد اعمال وحشیانه را نسبت به دختران د ر  برابر چشمان مادرانشان ، به مادران در برابر  فرزندانشان و به زنان در برابر شوهرانشان انجام داده اند. و حتی موارد متعددی از اعمال اینگونه جنایات نسبت به کودکان 6الی7 سال گزارش شده که در بیشتر موارد منجر به مرگ این کودکان شده.

چقدر انسان احساس بد جنسیت میکند...

اما روزگار هم صبرش تمام شد . ماشین نسل کشی صرب که با سوخت اروپا بر روی قلبهای شکسته و جگرهای سوخته میراند به روغن سوزی افتاد و آن زمانی بود که مسلمانان به اسلام پناهنده شدند. اسلام همان چیزی بود که به خاطر آن شکنجه میشدند،کشته میشدند و مورد وحشتناک ترین اعمال قرار میگرفتند ولی هیچوقت از آن غافل نشدند. حتی مردمان آن شهر کوچک که به فتوای علمای شهر موقتاً مسیحی شدند، در دلهایشان نور اسلام را حفظ کردند و دلهایشان را با ایمان گرم نگاه داشتند. و آن وقت که اسلامشان رنگ و بویی دیگرپیدا کرد و فرهنگشان با فرهنگ کمونیستی و جو اروپا متفاوت گشت لرزه بر اندام دشمنانشان  انداختند . زنانشان با حجاب تر و جوانانشان سلحشور تر همچون پولاد آب دیده. شهادت طلبی در خون جوانان موج میزد ، همه با تمام وجود خدا را فریاد میکردند و اروپا چاره ای جز تسلیم  و آتش بس نداشت .چون تازه اسلام در اروپا بیدار شده بود . مسلمانان اروپا بازمانده های سه دوره نسل کشی همراه با وحشیانه ترین جنایات بودند. فقط باید خواند و فراموش کرد.

واقعا نمیدانم منظورم از این ابر پراکنی چه بود؟نمیدانم چرا اینقدر از خودم خسته شده ام؟راستش را بخواهی دیگر دل و دماغ سر و کله زدن با شما را هم ندارم. حتی دیگر نمیتوانم با خودم درگیر شوم . درست نمیدانم برای مسلمان بودنم چقدر می توانم تاوان بدهم ؟نمیدانم چقدر به آن پایبندم. فقط همین قدر میدانم که دین فروشی حاذقم ، اسلام را فقط در شناسنامه ام حفظ میکنم و حتی جهان بینی آن را نیز درست نمیدانم . نماز میخوانم اما بر مهر سجده میکنم....

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: دریانورد جوان(رضا وفادار)
سه شنبه 85/1/29 ساعت 10:21 عصر

به نظر من هر چه زودتر باید به دهکده خویشتن بازگشت - تنهایی دارد در جمعیت منفجر می شود.الان اگر تمام دلها را بگردی یک اطاق خالی محبت پیدا نمیشود . وقتی به خانه بر میگردی زندگی برایت لبخند مونالیزا شده- صبحها بر می خیزی با چشمهای پف کرده از کابوس -بعد میروی تا صورتت را در آئینه آب بزنی - میبینی صابون لطافتت تمام شده است . احساس میکنی یقه پیشانیت چروک برداشته است . بعد با خودت ور می روی که نکند جهان بورس اوراق بها دار خالی بندی شده است - نکند برای صبحانه بشریت کله پاچه حقوق بشر را سرو کنند . در هر حال و در هر صورتی که در آینه نگاه کنی زندگی یک دغدغه ابدی و یک دلشوره ازلی دارد - زندگی یعنی جلز و ولز رنج در روغن روزگار - زندگی یعنی کبابی جگر زلیخا - زندگی عذابی است که کشیدن آن پاداش بهشت را دارد . اگر عملکرد ستاد توزیع عادلانه جام می و خون دل را که در وزارت قیامت و امور اخروی تشکیل شده است نگاه کنی متحیر خواهی شد که چرا برخی عناصر اصلاح طلب کار کائنات را کشکی و کلنگی اداره میکنند. بند اول آئین نامه فلسفی جهان:همه کسانی که ولو برای یک بار ( افیون خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ) را استعمال کنند به زندان ابیدت با اعمال شاقه محکوم خواهند شد - در ضمن هر کس کلمه ای کاش را بیش از یکبار به کار ببرد و بعد از استعمال آن آه بکشد به زندان ابوغریب تبعید میشود که در این صورت .......... - برای دهن به دهن شدن با لاتهای فلسفی ابتدا باید کمی بی خیالیسم رو مطالعه کنی و کمی هم از مذهب خراباتیسم الهام گرفته باشی - از دم غروب تاریخ به اون ور هیچ زکریایی رازی نمیشود از گذر ماهیت قدم به بازارچه وجود بگذارد - هوز لب به برهان باز نکرده ای چاقوی ضامن دار میرفندرسکی دل و روده استدلالت را بیرون میریزد - هر شب در خیابانهای فلسفه عروسی میرداماد است . و جاهل های دارو دسته خیام تا صبح در بازار کوزه گران غزل خراباتی (عاقبت خاک گل کوزه .گران خواهی شد می خوانند .

ای کاش میشد کمی بی تفاوت بود - توپچی های نادر کار غیر اخلاقی کردند و اقیانوسهای ادبیات را به توپ بستند و قرنها بعد که مردم از خواب غفلت بیدار شدند جلوی مجسمه نادر تحسن کردند و عکس یادگاری گرفتند - و چقدر دیر مردم کفن پوشیدند - ای کاش میشد قناریها را در قفس طبیعت نگهداری کرد و آب و دانه افلاطونی به آنها خوراند - ای کاش کلاغها کمی رمانتیک تر به زندگی نگاه میکردند و کمی به سر و وضع خود میرسیدند - اگر نیم نگاهی به دولت بوزینه ها داشته باشی خواهی دید که مردم چقدر نسبت به آنها بی تفاوت بوده اند و این کم توجهی آنها را دچار جنون گاوی کرده که در نوع خودش نوعی افسردگی است - هیچوقت انسانها نتوانستند بیماری واگیر دار قدرت را ریشه کن کنند - هنوز که هنوز است طاعون خودخواهی از بشریت قربانی میگیرد - هنوز واکسن تب شهوت کشف نشده - ای کاش زمانی برسد که دیگر هوای مخلوط با غرور استشمام نکنیم . ای کاش کپسول محبت بازار سیاه نداشته باشد و واردات قلبها به صورت قاچاق ممنوع شود - اصلاح طلبان از تشکیل خط مقدم ثروت خبر داده اند و علنا به عدالت اعلان جنگ کرده اند - نیروهای سیاه پوش دست به اغفال پروانه ها زده اند و بوفالوها مشغول شخم زدن قبلها هستند - جناح اصولگرای میانه رو با تندروهای میانه رو اعتلاف کرده و اپوزیسیون فراجناحی تشکیل داده است و در پی بدست آوردن کرسی های کوچه و خیا بان است. کرمهای خاکی حتی از ریشه نیلوفرهای مرداب هم نگذشتند و صهیونیست وار بر خانه شاپرکها بولدوزر راندند و هزارن قاصدک را آواره کوچه باغهای حقوق بشر کردند . ای کاش میشد روبروی مجالس عروسی تحصن کرد - ای کاش نمایندگان مجلس کشور عشق کمی فراجناحی عمل کنند و اینقدر اعضای کابینه دولت بنزها را استیضاح نکنند - عملکرد نمایندگان نفت و رانت خواری زندگی مردم کوهستان را به چالش تبدیل کرده و مردم کوچه باغهای افسردگی از داشتن کمترین حق خود یعنی عشق محرومند .

کمی امیدوارانه تر به زندگی بنگریم- -فقط کافیست کمی تخیل چاشنی مغزت کنی و عطر نیلوفرهای مرداب را استعمال کنی

به همین راحتی


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • درگیریهای فلسفی
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •