آرام , چون شبنمی بر گلبرگ خاطراتم میغلطم . آهسته, چون پائیزان بر بهار افکارم میخزم. با دستهایم سنگ فرش قلب یخ زده ام را احساس میکنم . از پنجره شهواتم به حیات خلوت اعمالم سرک میکشم . بین انتخاب وجودم و خودم حیرانم. آیا من همان خدا هستم؟ از این میترسم تمام لحظاتی که با خدا رازو نیاز میکردم ,با خود سخن میگفتم . شاید دچار توهمی فلسفی شد ه ام . شاید دروغی تاریخی. اما این صدایی که از اعماق رودخانه ها مرا فریاد میزند توهم نیست . دروغ هم نیست . تائو همان بستر رودخانه است...رودخانه همان جریان حقیقت زندگی است... و من باید تا بیکران آفرینش شنا کنم...(م ص ر)